چرا مهمتر است یا چگونه
اهداف آموزشی این مطلب
در این مطلب با ذکر مثال از کتاب دارن هاردی و صحبت فرضی با یک روانشناس به پاسخ به این سوال میپردازیم که چرا مهمتر است یا چگونه و همچنین به این سوال پرداخته شده که چرا بعضی افراد کارهایی انجام میدهند که برای ما پذیرفته نیست.
و یاد خواهیم گرفت که باورهای خود را بازنگری کرده و خود را بهتر بشناسیم.
مفهوم چرا درحقیقت دلیلی برای انجام هرکاری است نیروی چرایی میتواند از خیلی ضعیف تا فوقالعاده قوی متغیر باشد چراهایی که منطبق بر ارزشها و باورها و خودِ درونی افراد است معمولاً از انواع دیگر قدرتمندتر است.
به چرایی این کارها فکر کنید
چرا باید درس بخوانم؟ چرا باید پیوسته کار کنم؟ چرا باید ازدواج کنم؟
اگر دلیلی برای انجام این کارها داشته باشید که آن دلیل از خود درونیتان نشات گرفته باشد کیفیت انجام کارتان بهتر خواهد شد.
حتی ممکن است گاهی اوقات قادر نباشید آن چراها را برای دیگران توضیح دهید و در قالب کلمات درآورید اما عمیقاً از درونتان به آن باور دارید.
بگذارید با مثالی دیگر به شرح این موضوع بپردازیم
بعضی اوقات افرادی را میبینیم که تمام عمرشان را صرف تحصیل و درس و یادگیری کردهاند. با خود میگویی چرا تمام عمرش را اینگونه سپری کرده است من اصلاً او را درک نمیکنم و نمیتوانم مسیری همانند او را در زندگی پش بگیرم واقعاً بعضی آدمها را میبینم تعجب میکنم و سوالاتی از این دست در ذهن شما شکل میگیرد.
یکی از مهمترین دلایلی که او این مسیر را ادامه داده قدرت چرایی اوست.
و یا فردی دیگری را میبینید که بخش زیادی از عمرش را آگاهانه صرف یادگیری موسیقی کرده است او نیز برای این کار دلیلی داشته است.
میتوان اینطور گفت که این دلایل و چراها به این افراد معنا بخشیده است.
نیروی چرایی شما همان چیزیست که باعث میشود بتوانید به کارهای پیش پا افتاده پرزحمت و خسته کننده بچسبید.
در کتاب اثر مرکب از دارن هاردی مثال جالبی در این زمینه وجود دارد که در ادامه میخوانیم
اگر تختهایی به عرض ۲۵ سانتیمتر و طول ۳ متر را روی زمین میگذاشتم و میگفتم: اگر از روی این تخته عبور کنید، ۲۰ دلار به شما میدهم. آیا این کار را میکنید؟ این یک کار ساده و پولی بیدردسر درپی دارد. چه میشود اگر همان تخته را بردارم و با آن پلی بین دو ساختمان ۱۰۰ طبقه بسازم؟ دیگر ۲۰ دلار برای عبور از روی تختهی ۳ متری کافی نیست حتی این کار ناممکن به نظر میرسد، درست است؟ احتمالاً به من نگاه میکردید و میگفتید نه به هیچ وجه.
با این حال، اگر فرزندتان در ساختمان مقابل بود و ساختمان هم آتش گرفته بود، آیا برای نجات او از روی تخته میگذشتید؟ فوری و بدون هیچ سوالی این کار را میکردید؛ چه ۲۰ دلار در میان باشد، چه نباشد.
چرا بار اول تن به این کار ندادید اما بار دوم تردید نکردید. مگر ریسکها و خطرها همان نیستند؟پس چه تغییر کرد؟ چرای شما؛ دلیل شما برای خواستنِ انجام آن کار، فهمیدید؟ وقتی دلیلتان به اندازهی کافی بزرگ باشد، تقریباً هر کاری حاضرید انجام دهید. در این حالت چرا مهمتر است یا چگونه ؟
چرایی انجام کار مانند پمپی است که به ما انگیزه و معنا سرازیر میکند هرچهقدر دلیلمان قانع کنندهتر باشد میزان پمپاژ بیشتر است. برای اینکه پمپاژ بهتر و موثرتری صورت گیرد بهتر است منبع غنیتر و مناسبتری داشته باشیم. به نظرتان آن منبع کجاست؟ بله درست گفتید. آن منبع باورها، ارزش ها و خود درونی شماست.
در مثال قبل هرچه باورِ مسئولیتپذیری، فداکاری و حمایت از خانواده و فرزند در آن شخص قویتر باشد برای عبور از روی پل برای نجات فرزندش مصممتر خواهد بود.
دلیل اصلی سوالات ما پیرامون موضوعات خاص چیست
سوالاتی دربارهی خدا، دین، زندگی، کار ازدواج ذهن ما را بارها و بارها به خود مشغول کرده است و همیشه به دنبال چرایی آنها هستیم و وقتی تفسیر یا دلیلی برای خود پیدا میکنیم احساس میکنیم به معنایی دست یافتهایم و شرایط را از مبهم و نامفهوم به حالت مشخص و معنادار تبدیل کردهایم. حال باید از خود بپرسیم تا چه حد این دلایل و چرای ما منطبق بر واقعیت است هرچقدر تکیهگاهی که ایجاد کردهایم قویتر باشد در زندگی ما نمود بیشتری پیدا میکند.
شاید به همین خاطر باشد که در صحبت با روانشناسان با سوالاتی از این دست روبرو میشویم.
فرض کنید به روانشناس مراجعه کردهاید و به او میگویید میخواهم به آدم موفقی تبدیل شوم
روانشناس: اگر چه اتفاقی برایتان بیفتد خود را موفق میدانید
شما: اگر پولدار شوم خود را موفق میدانم
روانشناس: منظورتان پولدار شدن به هر قیمتی و به هر روشی است
شما: نه منظورم این است که از طریق حرفهام و علایقم ارزش ایجاد کنم و پولدار شوم
روانشناس: چرا پولدار شدن تو را خوشحال میکند فرض کن الان به اندازهی کافی پول داری از آن چه استفادهایی میکنی
شما: که بیشتر به خانواده و دیگران کمک کنم
روانشناس: که چه شود؟
شما: مطابق با جهانبینیام تصمیم گرفتهام در این دنیا انسان مفیدی باشم و جزو دستهی آدمهای خوب این دنیا قرار بگیرم و درنهایت کامروا شوم چرا که تنها کاری که از دستم بر میآید این است که به خوبی زندگی کنم و این خوب بودن برای من از طریق کار و تلاش صادقانه به دست میآید.
همانطور که مشاهده میکنید روانشناس در نهایت ما را به سمت ارزشها و باورهایمان سوق داد درواقع او میخواست ببیند چرایی انجام کار ما تا چه اندازه قدرتمند است.
با سوختی که از قدرت چراییتان میگیرید موتور خود را روشن کنید و فرمان را در جهت مناسب بچرخانید تا کامروا شوید.
به سوالات زیر بیاندیشید
نیروی چرایی شما تا چه اندازه قدرتمند است؟
آیا فکر میکنید ارزشها و باورهایتان نیاز به بازنگری دارد؟
در چه صورت خود را خوشبخت و کامروا میدانید؟
شما چطور فکر میکنید؛ چرا مهمتر است یا چگونه ؟
معیارهای خوشبختی
اهداف آموزشی این مطلب
معیارهای خوشبختی را برای دو شخص متفاوت به تصویر کشیدهایم و سوالات زیر نیز در بطن متن، ذهن شما را درگیر خواهد کرد.
معیارهای خوشبختی شما چیست؟
چه موقع احساس خوشبختی میکنید؟
چه موقع دیگران را خوشبخت میدانید؟
و درنهایت به این نتیجه میرسیم که معیارهای خوشبختی تا چه اندازه در سعادت و یا نگونبختی ما نقش دارند.
دو مثال از کتاب هنر ظریف بیخیالی اثر مارک منسون را در ادامه میخوانیم.
مثال اول
“در سال ۱۹۸۳ نوازندهی گیتاری یک گروه راک را به شکلی کاملاً ناخوشایند و حتی برخورنده از گروهش اخراج کردند و این اتفاق درست در زمانی رخ داد که آن گروه با یک کمپانی بزرگ قراردادی امضا کرده بود و پیش از آن که ظبط آهنگهایشان را درگروه آغاز کنند، آن نوازندهی گیتار را از گروه بیرون انداختند، بدون آنکه حتی پیش از آن چیزی در این مورد به او گفته باشند.
یک روز صبحگاهی که دور او جمع شدند، بیهیچ مقدمهایی یک بلیط اتوبوس به مقصد شهر محل سکونتش به او دادند و گفتند که دیگر مایل به همکاری با او نیستند.
هنگام بازگشت به شهرش، آن نوازندهی گیتار درحالی که مدام روی صندلیاش جابه جا میشد و حتی لحظهایی آرام و قرار نداشت، از خودش پرسید که برای چه چنین اتفاقی برای او افتاده؟ هر چه فکر کرد نتوانست بفهمد چه اشتباهی از او سرزده. از خودش پرسید: حالا چه کاری از دستم برمیآید؟
اما هنوز به لسآنجلس نرسیده بود که رفته رفته احساس آرامش بر وجودش حاکم شد. او راه حل مناسبی پیدا کرده بود. میتوانست گروه جدیدی تشکیل دهد و آنقدر تلاش کند تا به گروه سابقش بفهماند که با اخراج او مرتکب اشتباه بزرگی شدهاند. تصمیم گرفت به جایگاهی برسد که آنها برای تماشای برنامههایش سرودست بشکنند و از تماشای عکسهای او پشت نشریات احساس تاسف کنند.
بعد ماهها تلاش و در همان هنگام نزد بهترین نوازندگانی رفت که میتوانست با آنها در تماس باشد. او به قدری از دست اعضای گروه سابقش خشمگین بود که حتی لحظهایی از پا ننشست تا به هر شکل ممکن از آنها انتقام بگیرد. چند سال دیگر گذشت تا آنکه سرانجام توانست همراه گروه جدیدش با یک کمپانی ضبط موسیقی قرارداد ببندد. پس از یک سال اولین آلبوم او بیرون آمد که فروش فوقالعادهایی داشت.
او دیو موستین، نوازندهی گروه بسیار موفق heavy metal بود که تبدیل به یکی از موفقترین گروههای موسیقی در این سبک از موسیقی شد.
با این حال او در یک مصاحبه در سال ۲۰۰۳ در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت هنوز خود را یک بازنده میداند و اگرچه هرچه که میخواست به دست آورده اما هنوز هم خود را کسی میبیند که او را از گروهش اخراج کردهاند.”
مثال دوم
“در سال ۱۹۶۲ گروهی در شهر لیورپول شروع به کار کرد؛ همگان آیندهایی درخشان را برای آنها پیشبینی میکردند. آن گروه هم نام عجیبی برای خودش برگزیده بود. جان رهبری آن گروه را برعهده داشت و ترانههای گروه را نیز او میسرود پل جوانی با چهرهی کوذکانه، جورج نوازندهی گیتار و یک جازیست، سایر اعضای آن گروه را تشکیل میدادند.
پیت بست خوشقیافهترین عضو گروه و پرطرفدارترین آنها بود و مدام عکسش پشت نشریات چاپ میشد. اما سایر اعضای گروه رفته رفته به این نتیجه رسیدند که مادامی که او سرگروهشان است، آنها رشد چندانی نخواهند کرد.
و وقتی در سال ۱۹۶۲ توانستند با یک کمپانی قرارداد ضبط موسیقی ببندند، سه نفر دیگر آن گروه بدون اطلاع پیت سراغ مدیر آن کمپانی رفتند و از او درخواست اخراج پیت بست را کردند. برایان، مدیر آن کمپانی که اصلاً تمایلی به این کار نداشت، آن درخواست را پشت گوش انداخت تا شاید آنها عقیدهشان را عوض کنند.
اما چنین نشد. بنابراین پس از گذشت تنها سه روز از ضبط اولین آهنگ آنها برایان پیت بست را به دفترش احضار کرد و و بیمقدمه به او گفت که اخراج است و تنها توضیح داد که این خواستهی سایر اعضای گروه است.
هنوز بیش از شش ماه از جدایی بیت بست نگذشته بود که این گروه به شهرتی افسانهایی دست یافت و نام بیتلها همه جا شنیده میشد و دیگر کسی نبود که نام جان، پل، جورج و رینگو(رئیس جدید) را نشنیده باشد.
پیت به شدت افسرده شد و خود را یک شکست خوردهی واقعی یافت. با این حال از پا ننشست. ابتدا از اعضای آن گروه به خاطر تهمت زدن به او شکایت کرد و همزمان دوباره به دنیای موسیقی روی آورد که البته با موفقیتی روبهرو نشد. در سال ۱۹۶۸ دست به خودکشی زد اما مادرش او را نجات داد.
سرنوشت بست شبیه سرنوشت موسین نبود و نتوانست در دنیای موسیقی تبدیل به ستاره شود و یا پول فراوانی به دست آورد، با این حال توانست یک زندگی ایدهآل برای خودش درست کند.
او در سال ۱۹۹۴ در یک مصاحبه گفت: من احساس خوشبختی می کنم، بسیار خوشبختتر از روزهایی که همراه بیتلها بودم.
اما منظورش چه بود؟
بست افزود که پس از جدایی از بیتلها با دختری آشنا شد و با او ازدواج کرد. پس از مدتی بست به این نتیجه رسید که شهرت به تنهایی نمیتواند ضامن خوشبختی فرد شود و چیزهای زیادی در زندگی هست که ارزش بیشتری از شهرت دارد، به عنوان نمونه خانوادهی بزرگی که او پس از چند سال زندگی مشترک با همسرش پدید آورد و به شدت آنها را دوست داشت.
او سرانجام به دنیای موسقی برگشت که موفقیت چندانی به دست نیاورد و نه به شهرت رسید و نه پول زیادی به دست آورد. اما او سالها نوازندگی کرد و حتی چند البوم هم تهیه کرد. دو سه کنسرت نیز درچند کشور اروپایی برگزار کرد.
آیا میتوان او را یک شکست خورده نامید؟
آیا او با کنار گذاشته شدن از گروه بیتلها آسیب شدیدی دید؟”
همانطور که در دو مثال بالا دیدید موستین، با وجود اینکه به موفقیتهای چشمگیر و شهرتی زیاد رسیده بود؛ احساس خوشبختی نداشت در صورتی که در مورد بست این گونه نبود او با توجه به ارزشهای که داشت خود را خوشبخت میدانست درصورتی که به شهرت و موفقیت نرسیده بود.
به عنوان نتیجه میتوان گفت ما نمیتوانیم خوشبختی دیگران را براساس معیارهای خودمان ارزیابی کنیم باید خوشبختی آنها را نسبت به معیارهای خودشان ارزیابی کنیم و این معیارها ریشه در ارزشها و باورهای هر فرد دارد.
در نهایت میتوان گفت که این معیارهای ما هستند که ما را سعادتمند یا نگون بخت میکنند و بسیاری از مشکلات ما در نتیجهی نوع نگرش ما به زندگی است.
حال به سوالات ابتدای متن پاسخ دهید.
معیارهای خوشبختی شما چیست؟
چه موقع احساس خوشبختی میکنید؟
چه موقع دیگران را خوشبخت میدانید؟